دلم میخواست
دلم میخواست تموم آدمای دنیا دلشون صاف بود و طعم عشق رو حس میکردن
طعم درد جدایی رو حس میکردن
و میفهمیدن وقتی عاشق از معشوق جدا میشه
و معشوق رو با کس دیگه ای میبینه چه حالی میشه
خدایا چی کار کنم دردم رو به کی بگم؟
به هر کسی که میگم هنوز دوستش دارم میگه دیوونه ام
غم دلم رو به کی بگم؟
اما دیگه مهم نیست چون عشق ما یک طرفه ست...
من قلب خود را از او پس میگیرم و آنرا در اعماق دلم مدفون میسازم
شبهای تاریک را دوست دارم چون یاد آور خاطراتی خوب برای من است
ابرها را دوست دارم چون عشق را میفهمند و به حالم گریه میکنند
تابستان را دوست دارم چون گرمایش مانند سوزش عاشقی میباشد
زمستان را دوست دارم چون غم های مرا در پشت برفهای سپیدش پنهان میسازد
خدا را دوست دارم چون مهربان است
چون فقط اوست که وقتی از عشق سخن میگویم مرا دیوانه خطاب نمیکند
اما از جدایی نفرت دارم چون او بود که دستهای مارا از هم جدا کرد و من دیگرهیچوقت او را متعلق به خود ندیدم
اما هنوز امیدوارم به دیدن دوباره او
هر چند که دیگر دستهایش گرمی همیشگی را ندارد
و من بعد از رسیدن به این آرزو
با خیال راحت چشمهایم را میبندم و از این دنیا به آن دنیا سفر میکنم
هنوز به دیدن او زنده ام
چرا؟
نمیدانم
چون هنوز دوستش دارم
چون دلم برایش تنگ شده
راستی
چرا مرا نخواست؟
چرا رهایم کرد؟
چرا مرا کشت؟
چرا؟
چرا؟
چرا؟