من به سوختن عادت دارم ! کبریت را بینداز و برو !
تقصیر من که نیست ! این بغض های سمج عادتشان شده است که مدام سر از کار دلم دربیاورند …
سر راهت که میروی مرا هم جمع کن … پشت در بگذار ... شکسته ام ...
کمی مهربانتر باش لطفا … برای شانه ام سنگین است این سرسنگینی ها …
قـلـبــم بـوی کـافــور می دهـد !
شـب بـه شـب در آن مـرده شـورهـا آرزویـی را غسـل می دهـنـد و کفـن می کنـنـد !
سفر از چشمهای تو محال بود که ممکن شد ، مرگ که دیگر محال نیست !