حقیقت عشق...
حرفی ندارم برای گفتن
راهی ندارم برای ماندن
شوقی ندارم برای از عشق نوشتن
جایی نیز ندارم برای رفتن
اینگونه باید بمانم ، بسوزم و بسازم با این عشق خیالی
عشقی که آخرش پیداست ، زندگی با تو یک رویاست
تقصیر قلبم بود که عاشق شدم
تا چشم بر روی هم گذاشتم دیدم که اسیرم
اسیر قلبی که باور نمیکند مرا
حس نمیکند مرا در لحظه های تنهایی اش
هنگام گفتن درد دلهایم صدای مرا نمیشنوی
هنگام اشک ریختن، گونه خیس مرا نمیبینی
احساس میکنم برایت سرگرمی هستم
تو با من بازی میکنی و من تنها نظاره گر هستم
تو آرزوهایی را در دلت داری
افسوس که من جایی در آرزوهایت ندارم
حرفی ندارم برای گفتن ، راهی ندارم برای ماندن
ماندنم بیهوده است رفتنم محال
و این است یک زندگی پر از عذاب
تحمل میکنم این عذاب را
منتظر میمانم تا بیاید روزی که
یا مرا تنها میگذاری و یا عاشقانه با من میمانی
مرا باور کن ای عشق ، نگذار در خیالم با تو باشم
بگذار همیشه عاشق تو باشم
به حقیقت این عشق ایمان داشته باش
مرا درک کن و دوستم داشته باش....
دلم میخواست
دلم میخواست تموم آدمای دنیا دلشون صاف بود و طعم عشق رو حس میکردن
طعم درد جدایی رو حس میکردن
و میفهمیدن وقتی عاشق از معشوق جدا میشه
و معشوق رو با کس دیگه ای میبینه چه حالی میشه
خدایا چی کار کنم دردم رو به کی بگم؟
به هر کسی که میگم هنوز دوستش دارم میگه دیوونه ام
غم دلم رو به کی بگم؟
اما دیگه مهم نیست چون عشق ما یک طرفه ست...
من قلب خود را از او پس میگیرم و آنرا در اعماق دلم مدفون میسازم
شبهای تاریک را دوست دارم چون یاد آور خاطراتی خوب برای من است
ابرها را دوست دارم چون عشق را میفهمند و به حالم گریه میکنند
تابستان را دوست دارم چون گرمایش مانند سوزش عاشقی میباشد
زمستان را دوست دارم چون غم های مرا در پشت برفهای سپیدش پنهان میسازد
خدا را دوست دارم چون مهربان است
چون فقط اوست که وقتی از عشق سخن میگویم مرا دیوانه خطاب نمیکند
اما از جدایی نفرت دارم چون او بود که دستهای مارا از هم جدا کرد و من دیگرهیچوقت او را متعلق به خود ندیدم
اما هنوز امیدوارم به دیدن دوباره او
هر چند که دیگر دستهایش گرمی همیشگی را ندارد
و من بعد از رسیدن به این آرزو
با خیال راحت چشمهایم را میبندم و از این دنیا به آن دنیا سفر میکنم
هنوز به دیدن او زنده ام
چرا؟
نمیدانم
چون هنوز دوستش دارم
چون دلم برایش تنگ شده
راستی
چرا مرا نخواست؟
چرا رهایم کرد؟
چرا مرا کشت؟
چرا؟
چرا؟
چرا؟
و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد / و برف نا امیدی بر سرم یکریز می بارد
چگونه بگذرم از عشق ، از دلبستگی هایم ؟ / چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم ؟
همیشه از همان ابتدای آشناییمان در هراس چنین روزی بودم و کابوس خداحافظی
را میدیدم اکنون شد آنچه نباید میشد
خداحافظ دلیل بودنم خداحافظ . ......